روزی زنی برای کاری از خانه بیرون رفت سه پیرمرد را در پشت در خانه دید به آنها گفت حتما گرسنه وخسته اید بیایید داخل منزل تا غذایی برایتان تهیه کنم .انها گفتند ایا همسرت خانه است گفت :نه آن ها گفتند هر وقت او به منزل آمد ما داخل منزل می آییم وقتی همسر زن به خانه برگشت زن موضوع را با اودر میان گذاشت مرد گفت برو ودعوتشان کن زن بیرون رفت واز آنها خواست وارد خانه شوند . پیر مردها گفتند ما هر سه نمی توانیم وارد شویم نام یکی از ما ثروت ودیگری موفقیت وسومی عشق است حال انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شود. زن پیش شوهرش برگشت وماجرا راگفت مردلحظه ای تامل کرده رو به زن کرد وگفت بگو ثروت وارد شود که بی نیاز شویم وخانه پر از ثروت وپول شود زن گفت به نظر من موفقیت بهتر است عروس خانواده که همه چیز را شنیده بود گفت بگویید عشق وارد شود که محبت ودوستی بین همه ما برقرار گردد زن پیش پیرمردها رفت وعشق را به خانه دعوت کرد دو تن دیگر نیز بلند شده به دنبال او آمدند زن گفت شما هم می ایید گفتند آری اگر ثروت یا موفقیت را انتخاب می کردید آنها به تنهایی نزد شما می آمدند ولی هر جا عشق است ثروت وموفقیت نیز هست.
ماه: نوامبر 2020
دو برادر
در زمان های قدیم دو برادر در زمین هایی که از پدر شان به ارث رسیده بود کار می کردند ودر نزدیک یکدیگر خانه هایی برای خود ساخته بودند روزی بر سر مساله ای با هم اختلاف پیدا کردند برادر کوچک دستور داد بین زمین وخانه هایشان کانال بزرگی حفر کردند وداخل آن را آب انداختند تا هیچ ارتباطی با برادرش نداشته باشد برادر بزرگتر وقتی این کار برادر کوچک را دید نجاری آورد واز او خواست با چوب پرچین های بلندی بسازد که دیگر برادرش را نبیند وخودش به شهر رفت نجار شروع به کار کرد وقتی عصر به خانه آمد دید نجار به جای دیوار چوبی پلی زیبا ساخته برادر کوچکتر که از صبح در جریان کار ساختن پل بود فکر کرد برادرش برای آشتی این کار را کرده عصر که برادرش از شهر برگشت پیش قدم شد برادرش را در آغوش گرفت وعذر خواهی کرد ان ها از نجار خواستند چند روزی را نزد آنها بماند ولی او گفت که باید برود وپل های دیگری بسازد .
حکایت
روزی فقیری به در خانه بخیلی آمد به او گفت شنیده ام که تو مقداری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای من هم بسیار نیازمندم مرد بخیل گفت من نذر انسان های کور کرده ام فقیر گفت کور واقعی منم زیرا اگر بینا بودم از خانه خداوند به خانه بخیلی چون تو نمی آمدم.
دانشجو
یکی از دانشجویان رو به استادش کرد وگفت شما الان سه ترم است که مرا از این درس می اندازید من که نمی خواهم موشک هوا کنم میخواهم درروستایمان معلم شده مشغول کار شوم. استاد پاسخ دادتو اگر نمی خواهی موشک هوا کنی و فقط معلم شوی قبول ولی ایا می توانی به من تضمین بدهی که یکی از دانش آموزانت نیز نمی خواهد موشک هوا کند.
زیاده خواه
مردی با دوستش مشغول صحبت کردن بود تا اینکه موضوع به همسرانشان رسید مرد گفت می خواهم همسرم را طلاق دهم دوستش پرسید مگر همسرت چه مورد ومشکلی دارد مرد گفت او از وقتی که با من ازدواج کرده است می خواهد مرا تغییردهد از کشیدن سیگار مرا منع می کند به من می گوید آهسته وبا ارامش صحبت کنم لباس های مرتب واتو کشیده بپوشم کفشم را واکس بزنم موسیقی کلاسیک گوش بدهم با مردم محترمانه ومودبانه حرف بزنم و…دوستش گفت این کارهای که می گویی اصلا بد نیست بلکه باعث سر بلندی تو در جامعه می شود مرد جواب داد یک مشکل کوچک وجود دارد حالا دیگر اوقابل مقایسه با من نیست ومن نیاز به یک زن مدرن تر دارم .