در زمان های قدیم دو برادر در زمین هایی که از پدر شان به ارث رسیده بود کار می کردند ودر نزدیک یکدیگر خانه هایی برای خود ساخته بودند روزی بر سر مساله ای با هم اختلاف پیدا کردند برادر کوچک دستور داد بین زمین وخانه هایشان کانال بزرگی حفر کردند وداخل آن را آب انداختند تا هیچ ارتباطی با برادرش نداشته باشد برادر بزرگتر وقتی این کار برادر کوچک را دید نجاری آورد واز او خواست با چوب پرچین های بلندی بسازد که دیگر برادرش را نبیند وخودش به شهر رفت نجار شروع به کار کرد وقتی عصر به خانه آمد دید نجار به جای دیوار چوبی پلی زیبا ساخته برادر کوچکتر که از صبح در جریان کار ساختن پل بود فکر کرد برادرش برای آشتی این کار را کرده عصر که برادرش از شهر برگشت پیش قدم شد برادرش را در آغوش گرفت وعذر خواهی کرد ان ها از نجار خواستند چند روزی را نزد آنها بماند ولی او گفت که باید برود وپل های دیگری بسازد .
نویسنده: helen
حکایت
روزی فقیری به در خانه بخیلی آمد به او گفت شنیده ام که تو مقداری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای من هم بسیار نیازمندم مرد بخیل گفت من نذر انسان های کور کرده ام فقیر گفت کور واقعی منم زیرا اگر بینا بودم از خانه خداوند به خانه بخیلی چون تو نمی آمدم.
دانشجو
یکی از دانشجویان رو به استادش کرد وگفت شما الان سه ترم است که مرا از این درس می اندازید من که نمی خواهم موشک هوا کنم میخواهم درروستایمان معلم شده مشغول کار شوم. استاد پاسخ دادتو اگر نمی خواهی موشک هوا کنی و فقط معلم شوی قبول ولی ایا می توانی به من تضمین بدهی که یکی از دانش آموزانت نیز نمی خواهد موشک هوا کند.
زیاده خواه
مردی با دوستش مشغول صحبت کردن بود تا اینکه موضوع به همسرانشان رسید مرد گفت می خواهم همسرم را طلاق دهم دوستش پرسید مگر همسرت چه مورد ومشکلی دارد مرد گفت او از وقتی که با من ازدواج کرده است می خواهد مرا تغییردهد از کشیدن سیگار مرا منع می کند به من می گوید آهسته وبا ارامش صحبت کنم لباس های مرتب واتو کشیده بپوشم کفشم را واکس بزنم موسیقی کلاسیک گوش بدهم با مردم محترمانه ومودبانه حرف بزنم و…دوستش گفت این کارهای که می گویی اصلا بد نیست بلکه باعث سر بلندی تو در جامعه می شود مرد جواب داد یک مشکل کوچک وجود دارد حالا دیگر اوقابل مقایسه با من نیست ومن نیاز به یک زن مدرن تر دارم .