روزی فقیری به در خانه بخیلی آمد به او گفت شنیده ام که تو مقداری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای من هم بسیار نیازمندم مرد بخیل گفت من نذر انسان های کور کرده ام فقیر گفت کور واقعی منم زیرا اگر بینا بودم از خانه خداوند به خانه بخیلی چون تو نمی آمدم.
دسته: Uncategorized
دانشجو
یکی از دانشجویان رو به استادش کرد وگفت شما الان سه ترم است که مرا از این درس می اندازید من که نمی خواهم موشک هوا کنم میخواهم درروستایمان معلم شده مشغول کار شوم. استاد پاسخ دادتو اگر نمی خواهی موشک هوا کنی و فقط معلم شوی قبول ولی ایا می توانی به من تضمین بدهی که یکی از دانش آموزانت نیز نمی خواهد موشک هوا کند.
زیاده خواه
مردی با دوستش مشغول صحبت کردن بود تا اینکه موضوع به همسرانشان رسید مرد گفت می خواهم همسرم را طلاق دهم دوستش پرسید مگر همسرت چه مورد ومشکلی دارد مرد گفت او از وقتی که با من ازدواج کرده است می خواهد مرا تغییردهد از کشیدن سیگار مرا منع می کند به من می گوید آهسته وبا ارامش صحبت کنم لباس های مرتب واتو کشیده بپوشم کفشم را واکس بزنم موسیقی کلاسیک گوش بدهم با مردم محترمانه ومودبانه حرف بزنم و…دوستش گفت این کارهای که می گویی اصلا بد نیست بلکه باعث سر بلندی تو در جامعه می شود مرد جواب داد یک مشکل کوچک وجود دارد حالا دیگر اوقابل مقایسه با من نیست ومن نیاز به یک زن مدرن تر دارم .